محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

این روزها..

- بابایی تو این گرما با دهن روزه گرما زده شد و دم افطاری دراز کشیده بود..وقتی اومدی طرفش، گیرت انداخت و با فشار گرفتت و خوردت. شما هم گریه کنان خودتو نجات دادی و اومدی سمت من و تو مسیر برگشتی بهش گفتی مگه من کباکَم منو میخوری؟؟؟!!! - محیا تو دستشویی: مانی بیا پ ی پ ی کردم. زود بیا بشورش،بدم میاد ازش!!! نه پَ ما خیلی خوشمون میاد ازش.. تو دستشویی هم شروع کردی به تعریف از خودت. مانی دیدی دختر خوبی بوددددددم (بهمین کشداری) خانم بودددددم . ساکت بودم خوابیدی!!! منو داری تو دلم گفتم بذار ازین مقوله خلاص بشم تا به خانمی تو بیشتر فکر کنم.. - کلا همیشه اعتماد بنفست خوبه و واسه اینکه به همه چی دست بزنی دیگه بزرگ وخانم شدی. بجز ...
10 مرداد 1391

محیا و آنا خانمی تو 7 حوض

محیا و آنا خانمی روزه ان: اینجا هم شنبه، اتاق شهریاره.. بیچاره مادرش با زبون روزه.. محیاجونم!! تو خونه الکی فقط صدام میکنی شاید هردقیقه بیست بار و تاکید داری در جوابت حتما بگم جانم.. اما وقتی میگم میبینم که اصلا باهام کاری نداری. دیشب بعد از شستن کلی ظرف نشستم پیشت تا غذا بخوریم..نمیدونم چی ازم خواستی حس بلند شدن از جامو نداشتم. گفتم محیا کمرم پاره شده، کمرم شکست!!بذار یه کم بشینم.  شروع کردی به گریه که مانی لباس پاره میشه.. جا نونی رو نشون دادی این میشکنه مامانی.. کمرت درد میاد . منو درای خواستم بچلونمت. فدات شم که اینقدر حرفاتو کارات قانونیه. بقول خاله جون سمانه محیا با رعایت اینهمه قانون اذیت میشه....
9 مرداد 1391

روابط مبهم خونه کوثر جون

این اولشه و محیا خانم کسی رو تحویل نمیگیره..آقایون دوتایی با خودشون خوشن: محیا نارو میزنه به شهریار و ...مهراب احساس بُرد شدیدی میکنه: نه ظاهرا محیا فهمیده تر از این حرفاست: اما باز هم نه!! محیا باید یه فکر بهتری بکنه.. آره اینجوری بهتره. خوب چه میشه کرد.. مهراب 6 ماه از محیا بزرگتره و شهریار سه ماه کوچیکتر. و این آقا مهراب با ه دوچشمه و محراب نیست.نام یکی از بزرگان سیستان بلوچستان جاییه که بابا مامانش درس خوندن!!!!  همه چی مزاح بود و جدا ازینا خیلی بچه های خوبی بودین و اونقدر که فکر میکردیم خونه رو سر خاله کوثر که بچه نداره خراب کنین نبود.. ...
7 مرداد 1391

آخر هفته ماه رمضونی

آخر هفته رو یعنی دو روز و سه شب رو به فرحزاد ( بهمراه خ دکتر عسگری - استادمون- بمناسبت تولدش و خاله سمی) خونه خاله کوثر بهمراه شهریار و مهراب، و پارک پلیس رفتیم.. تیراژه و 7 حوض رو هم برای خرید گشتیم و بالاخره برات کفش ناناسی خریدم و یه روز هم شهریار و مامانش اومدن خونمون..و تداخل همین برنامه ها بود که پارک ارم رو با آنا خانمی از دست دادیم. اگه بمن بود نمیذاشتم که از دست بره. باباعلیه دیگه.. این هم چند تا عکس: این عکسها مال چهارشنبست که اومده بودی محل کارم: این هم گوشه ای از مرکز خرید تیراژه. چه بر سرمان که نیاوردین:  چند تا عکس تو ادامه مطلب هست.. بقیه اش هم تو پست ب...
7 مرداد 1391

محیا در باغ فرحزاد

این هم عکسای فرحزاد: یهو بی هوا چنان هپی برث دی تو یویی خوندی که آقای دکتر کفش برید و برات دست زد. اونقدر از سر و کولش بالا رفتی که من نمیدونستم چطور جمت کنم.. همیشه تولد شماست. حتی شمعها رو هم شما فوت کردی: جات خوبه محیا خانم؟؟!!!: آخرش هم گفتی ما که نرقصیدیم!!! . مجبور شدیم برگشتیم رو یه تخت و چند تا حرکت موزون در کردی و اومدیم خونه.. ...
7 مرداد 1391

باز هم حرفایی از جنس زندگی

- محیا :   اولین شبکه فِشون میدونید یعنی چی ؟ یعنی پرشین تون اولین شبکه فارسی زبان و... - تو دستشویی بودی پاتو شستم و گفتم برو بیرون محیا. داشتی دمپاییتو در میاوردی. در جوابم گفتی: با دمپایی برم مگه؟؟؟ - داشتم برات شیر درست میکردم. اومدی ازم گرفتیش و بمن گفتی: آفرین دختر خوب، شیرمو بده!! - شیرتو که خوردی گفتی مانی شیرمو خوردم. منم گفت باشه.. زدی زیر گیه که نگو باشه بگو نوش جان!!! - یه جا دیگه، محیا: م انی !!! مانی: بله محیا : نگو بله بگو جانم!! دیگه یه حرفایی میزنی که من و بابایی فقط بهم نگاه میکنیم و میخندیم.. بقول خاله جون ناس فضول خانم شدی..کلی هم ...
3 مرداد 1391

و باز هم محیا گلی و 7 حوض

برای اینکه غروبها زودتر زمان بگذره و به اذان نزدیکتر بشیم، بعد آماده کردن افطار و شام بردمت بیرون کمی دور بزنیم.. آخ دوباره رسیدیم دم مغازه ای که از کفشهای شما داشت. البته با گل روش.. ایستادی دم مغازه و گیر دادی دوباره از همون مشکیهایی که پاته بخرم. خداییش بقیه کفشاش هم قشنگ نبودن تا برات بگیرم. این چه ژستیه اونوقت؟؟؟؟ امروز ازون روزها بود که همه آقایون لپتو میکشیدن. یه آقایی بهت شکلات داد و بهت گفت بفرما عروسک.. دو قدم جلوتر رفتی و برگشتی با اخم بهش گفتی : من عروسک نیستم محیا عجاجانیم.. شکلاته رو هم ازش گرفتی.. یه جا دیگه یه پسره لپتو کشید و سریع زدی رو دستش و بهش گفتی: اء بی دَدَب!!! و من مردم از خجالت. کلاف...
3 مرداد 1391

در فراغ مرغ

مرغ مرغ آهنگ جدایی ساز کرد ناگهان از سفره ام پرواز کرد از فراقش قلب بشقابم شکست قاشق و چنگال من در غم نشست k دید او فیش حقوقم را مگر؟ کاین چنین از پیش من بگرفت پر مرغکم رفتی تو از پیشم چرا کردی از پیش خودت کیشم چرا من به تو خیلی ارادت داشتم حشر و نشری با کبابت داشتم خاطراتت مانده در کنج اجاق سوخت قلب دیگ تفلون از فراق ران و بال و سینه ات یادش بخیر قلب چون آیینه ات یادش بخیر با سس قرمز چه زیبا می شدی خوب و دلچسب و دلارا می شدی ای فدای ژامبون رنگین تو سوپ های داغ و آن ته چین تو ناز کم کن پیش ماها هم بیا لطف کن ،یک شام، اینجا هم بیا دستمان از گوشت دور است ای نگار پس تو دیگر اشکمان را در نیار زندگی بی تو جهنم می شود ...
3 مرداد 1391

محیا تو خونه شهریار

 تو راه خونه شهریار میگفتی شهریار گلم!! این هم محیا با شهریار گلش: تو خونشون هم از اتاق شهریار اومدی بیرون و گفتی مانی شهریار بمن میگه خوشگل خودم!!!   خاله ندا با صدای بلند خندش گرفت اما ما مونده بودیم چی بگیم. باباعلی هم لبخندهای پر معناش... با این وضعی که شما میگردی...  جای دایجون وحید خالی بود اونجا به شهریار میگفتی شهریار (با ه غلیظ) خرابکاری نکنیها !!! ازونجایی که با آنای طفلی سر یه اسباب بازی دعوا کردی و طفلکی رفت خونشون، به این نتیجه رسیدم که سازگاریت با پسرها بیشتره. خدا به دادم برسه مادر!!! هرچند کلی سروصدا راه انداختین کله من...
2 مرداد 1391

حرف و کارای محیایی

- تو خونه ازم یه چیزی خواستی دستم بند بود و نتونستم سریع اجرا کنم یهو گفتی زودباش دختر!! شیرموبده!! - تو خونه مون مثلا به هستی میگفتی هستی جیش نزنی تو خونمون ها.. مادرجونم دیگه نمیتونه فرشا رو بشوره!!! بیچاره هستی.. - بعد اینکه رو سرامیک ج ی ش کردی گفتی مانی ببخشید ج ی ش کردم معذرت میخوام... معذرتت تو حلقم. مگه نه فرزانه جون!! - هر وقت گشنت میشه میگی مانی تشنمه!! غذا میخوام -تو خونه پلنگ صورتی نگاه میکردی میگفتی من که پلنگ صورتی نیستم دم داشته باشم!!!! من دم ندارم که!!! این که ات تو حلق من و خاله فرزانه!!! - روزی صد بار میگی مانی پررو کار بدیه مگه نه؟؟ بجای حرف بدیه.. خاله میگه پررو. منظور...
2 مرداد 1391